هيچ مي داني چرا چون موج

در گريز از خويشتن پيوسته مي كاهم؟

زانكه بر اين پرده تاريك،

اين خاموشي نزديك،

آنچه ميخواهم نمي بينم

وانچه مي بينم نمي خواهم...

عادت كرده ام كه صبح ها خيلي زود بيدار شوم، خيلي پيش از آن كه آفتاب بزند. اين گونه مي توانم از سكوت خانه استفاده كنم، به كارهيم برسم، درس بخوانم و بنويسم. ساعت چهار، پنح صبح حس خوشايندي از مالكيت تمامميت خانه به من دست مي دهد. خب، قرار است نق نزنم، ناله نكنم... همه چيز خوب است به راستي... اما گاهي آدم دلش مي گيرد. من هم كمي دلم گرفته. دلم يك شعر خوب مي خواهد، از آن شعرهايي كه بي قرارم مي كنند