آسمان را گرفته تنگ در آغوش...ابر با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست...با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد، جامه اش شولای عریانی ور جزینش جامه ای باید بافته بس شعله زر تار و پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نو میدان چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد...ور به رویش برگ لبخندی نمیروید ، باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست...
داستان از میوه های سر به گردون سای، اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید...
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز...جاودان در اسب یال افشان زردش می چمد در آن...
پادشاه فصلها پائیز

اگر تو را جويم...حديث دل گويم... بگو کجايي

چقدر دوست داشتم يك نفر از من مي پرسيد چرا نگاه هايت انقدر غمگين است ؟ چرا لبخندهايت انقدر بي رنگ است ؟ اما افسوس ... هيچ كس نبود هميشه من بودم و من و تنهايي پر از خاطره . اري با تو هستم .. با تويي كه از كنارم گذشتي... و حتي يك بار هم نپرسيدي چرا چشم هايت هميشه باراني است