آسمان را گرفته تنگ در آغوش...ابر با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست...با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد، جامه اش شولای عریانی ور جزینش جامه ای باید بافته بس شعله زر تار و پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نو میدان چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد...ور به رویش برگ لبخندی نمیروید ، باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست...
داستان از میوه های سر به گردون سای، اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید...
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز...جاودان در اسب یال افشان زردش می چمد در آن...
پادشاه فصلها پائیز
ساز او باران، سرودش باد، جامه اش شولای عریانی ور جزینش جامه ای باید بافته بس شعله زر تار و پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نو میدان چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد...ور به رویش برگ لبخندی نمیروید ، باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست...
داستان از میوه های سر به گردون سای، اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید...
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز...جاودان در اسب یال افشان زردش می چمد در آن...
پادشاه فصلها پائیز
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:12 توسط شاهرخ
|