می روم دل مردگی ها را زسر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم

در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم

چه دردیست در میان جمع بودن

ولی در گوشه ای تنها نشستن

برای دیگران چون کوه بودن

ولی در چشم خود آرام شکستن

برای هر لبی شعری سرودن

 ولی لبهای خود همواره بستن

 << دلم خیلی گرفته بچه ها. برای ارامشم دعا کنید >>

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش وکم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندینچشش از بهرچه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دو تورا او میکش تا وارهاند مرتورا
ازجرم ترسان میشوی، وزچاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را باخود نمیبینی چرا؟
گرچشم تو بربست او چون مهره ای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم وزر و زن
گاهی نهد درجان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذر یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید ندا
بانگ شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
چون شد زحد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر رانده ی آن منظرم، بسته ست ازو چشم ترم
من در جحیم اولاترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هرکسی درخورد خود یاری گزید از نیک وبد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
درپناه مهربونی خدا

هيچ وقت رازت رو به کسي نگو. وقتي خودت نميتوني حفظش کني
چطور انتظار داري کسي ديگه‌اي برات راز نگهداره

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد

تو نفسه دوباره بودی
وقتی تو شبم ستاره بودی

تو زمزمه بارون تو قلبمو ازم ربودی

این روزا دلت جای دیگست
چشات محو چشای دیگست

برو که کشتی احساسم و
نگو چیزی فقط برو

برو برو برو برو برو

برو برو دیگه از اینجا برو
نه دیگه نه نمی خوام عشق تو رو

برو نگو که من و تو مال همیم
حرفی نمونده که با هم بزنیم

برو برو دیگه از اینجا برو
نه دیگه نه نمی خوام عشق تو رو

برو نگو که قلب من مال تو یه
حیف دلی که گرفتار تو یه

برو برو برو برو برو برو

میدونی دلم برات می سوزه
قلبت یه روز تو تنهایی می پوسه

من و تو شدیم دو خط موازی
خودت خواستی تو زندگی ببازی

آره عشق تو پس دادم و
نمی خوام بمونی تو یادم و

برو که کشتی احساس مو
نگو چیزی فقط برو

برو برو برو برو

برو برو دیگه از اینجا برو
نه دیگه نه نمی خوام عشق تو رو

برو نگو که من و تو مال همیم
حرفی نمونده که با هم بزنیم

برو برو دیگه از اینجا برو
نه دیگه نه نمی خوام عشق تو رو

برو نگو که قلب من مال تو یه
حیف دلی که گرفتار تو یه

برو برو برو برو برو برو