وقتی میخواستم از خدا جدا بشم و بیام این دنیا

خدا بهم یک کلید داد

گفت این کلید قلبته خوب مواظبش باش

گفت کلید دوم هم دسته یه مخلوقی که قلبش برای  من میتپه

اما چند وقتی هست که من کلید خودم و گم کردم

حالا من موندم و یک قلب با قفل فولادی با کلی احساس و شور عشق

که توان ابراز نداره

من باید منتظر بمونم!

تا کی .....؟؟

 

 

ملا به دهكده اي مي رفت در بين راه  زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد و ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي ؟

سرش را به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا !  آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو ؟

در اين حال گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت :  پروردگارا  !  توبه كردم كه بعد از اين ؛  در كار الهي دخالت كنم ؛ زيرا هرچه را خلق كرده اي ؛ حكمتي دارد ؛ و اگر  جاي گردو با كدو عوض شده بود من الآن زنده نبودم

مي خواهم از باد بياموزم و عبور کنم

 

از کوه و دره هاي زندگي

سکوت مي کنم

عصاي زمان را بر زمين محکم مي کوبم و بلند مي شوم

.

.