اين روزها دلم گرفته

هواي دلم ابري و طوفاني ست

اما خنده برلب مي زنم

تا كس نداند

حال و هواي دلم را

اين روزها حال عجيبي دارم

گاه پريشان و بي حال

گاه شاد و پر انرژي

زندگي همين است

گاهي آفتابي گاهي ابري

گاهي شاد گاهي غمگين

اين روزها نمي دانم

نمي دانم كه مي دانم

شايد هم مي دانم اما

نمي خواهم بدانم

شايد هم هر دو

و شايد هيچكدام

اين روزها هوا عجيب است

دلهاي آدمها عجيب است

لحظه ها مبهم است

اين روزها دلم مي خواهد بخوانم

دلم مي خواهد بنويسم

دلم مي خواهد گريه كنم

اين روزها مي خواهم اما مانده ام مبهم

اين روزها به دنبال دليل مي گردم

دليل هاي بي انتهاي ذهنم را گم كردم

اين روزها من كه هستم؟

حس عجيبي است و حالي دگرگون

اين روزها قلم با دلم ياري نمي كند

اين روزها مي خواهم بنويسم آنچه مي خواهم

اما نمي دانم چه؟ نمي دانم چرا؟

بي دليل شاد مي شوم

بي دليل گريه مي كنم

و بي دليل مي خندم

به خودم به زندگي به لحظه ها

چقدر زيباست اين زندگي

شايد شعاري ديگر قلم زدم

اما براي من زيباست

مي خواهم بدانم حال و روز ديگران را

مي خواهم محك بزنم اراده ي درونم را

وقتي حادثه اي كوچك. گلبرگ خيالم را قلقك مي دهد

انرژي زيستنم دو چندان مي شود

و آنگاه كه غمي سنگين را يادآوري مي كنم

باز مي خندم به سادگي دلم

دلي كه پرواز را بهانه زيستن نهاد

اين روزها من چه مي گويم؟

اين روزها من چه مي كنم؟

كسي چه مي داند كه چه خواهد شد؟

كسي از يك ثانيه ديگر خود چه خبر دارد؟

اين روزها من هم عجيب شده ام!

اين روزها زندگي هم عجيب شده است

اين روزها دوست دارم متحول شوم

دوست دارم پوست اندازي كنم از كهنه ي درونم

اين روزها زندگي را نمي خواهم

اما باز مي مانم باز مي خواهم و باز مي خوانم

اين روزها رسم دنيا و رسم روزگار را شناخته ام

اين روزها خيلي خونسردم

اين روزها فقط و فقط مي خندم

اين روزها به زندگي دل نمي بندم

اين روزها سخت دلتنگم

ولي باز مي خندم و باز مي خندم