یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم
و گفتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.من هم خیلی
تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابد
باهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.من
هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه
جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه. بعد كه همه
چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه میدونی؟ من اینجا
خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم.
فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامهش
نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه میدونی؟
من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند كشیدم و
زیرش نوشتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.من هم خیلی
تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من
قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم. آخه
میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند
كشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم. فكر خوبیه.
من هم خیلی تنهام».
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی
خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم بهمن ۱۳۸۸ ساعت 8:49 توسط شاهرخ
|