ارام درکناردریا قدم میزد تمام غمهای دنیا دردلش بود ازخدا کمک میخواست با ناله ای

خدا را صدا زد گفت خدایا مرا کمک کن تا بتوانم مشکلاتم را پشت سر بگذارم ندائی از

اسمان به گوش رسید گفت ای بنده ی من . من درتمام مراحل زندگی با تو بوده ام تو

مرا ندیده ای حال به پشت سرخود نگاه کن دید یک ردپای نورانی در کنار تمام مراحل ز

زندگیش است ان صدای ناشناختنی گفت این قدمهای سالها وماههای عمرتوست

گفت پس چرا دربعضی جاها قدمهای تو نیست ومراتنها گذاشته ای گفت در ان لحظا

ت من تورا درمشکلات بزرگ زندگیت تورا در اغوش گرفته ام وباتویکی شده ام اما تو

فکر کرده ای که من تورا تنها گذاشته