تا حالا فكر كردي از صبح تا شب چقدر مجبوري خودت نباشي
چقدر مجبوري كه احساساتترو به كسي نشون ندي
چقدر مجبوري به بقيه دروغ بگي تا خودتو قايم كني
چقدر مجبوري كارهاييرو انجام بدي كه هيچ لذتي برات ندارن
چقدر مجبوري كه از ترس نه بگي
چقدر مجبور شدي واسه كارايي كه اصلا برات لذتي نداشتن خودتو تو منگنه بذاري
چندبار خواستي گريه كني و نكردي
چندبار خواستي بخندي ولي نخنديدي
................
چرا ماها عادت كرديم اون جور كه خودمون دوست نداريم زندگي كنيم
چرا مجبوريم از ترس اين كه بقيه تاييدمون نكن كاراييرو بكنيم
................
همه اين اجبارا و بايد و نبايداا نميذاره شبااا راحت بخوابيم
خيلي وقته دوست داريم مثه يه بچه كه از دنيا غافل و تو دنياي خودش بخوابم
................
(ميدوني داشتم فكر ميكردم ما به اين طور زندگي كردن عادت كرديم (ترك عادت موجب مرض است
ولي خوب ميدوني ميشه يه كم اين فشارو كمتر كرد.. نميشه ؟؟؟
................
مثلا اين كه ياد بگيريم احساساتمونو نشون بديم
اگه از دست كسي شكايتي داشتيم به يه روش خوب به اون بفهمونيم
اگه ازمون نظر خواستن هموني رو بگيم كه باور داريم
براي هيچكس نقش بازي نكنيم
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 1:51 توسط شاهرخ
|